این اثر در بخش«قصه» مسابقهی «من و ویروس» پذیرفته شده است.
اگر این اثر را دوست دارید، میتوانید در پایین همین پست، آن را لایک کنید و یا نظرتان را بنویسید.
| برای شرکت در مسابقه اینجا را بخوانید |
| دیگر آثار شرکتکننده در مسابقه را اینجا ببینید |
ویروس نابغه
من یک ویروسم ، یک و یروس جدید که در آزمایشگاه ها به وجود آمدم. راستش اوایل خودم هم از تاثیرم بر روی انسانها خبر نداشتم. تا اینکه یک روز به صورت خیلی اتفاقی وارد بدن خانم جوانی شدم و به قسمت سر او راهی شدم. تا اینکه متوجه شدم قسمتی از مغزش صور تی رنگ است. جذب آن نقطه شدم با شاخک های مثل ثی شکلم به آنجا چسبیدم.
آنجا مثل یک تشک نرم و راحت بود؛ روی آن لم دادم، بالا و پایین پریدم و تصمیم گرفتم آنجا بمانم و تکثیر انجام دهم. سریع شروع به تقسیم شدن کردم و زیاد و زیادتر شدم. با بالا رفتن تعداد همنوعان من، آن قسمت صور تی رنگ نرم و لطیف هم بزرگ و بزرگتر شد .
من و دوستانم هم مشغول جست و خیز کردن شدیم و کلی از بودن در آن دنیای صور تی خوشحال بودیم. اما خیلی دوست داشتم ببینم آن بیرون چه خبر است!؟
بنابراین با اولین عطسه خانم جوان به دنیای بیرون بدن انسان راه پیدا کردم و دیدم که آن خانم مشغول کشیدن نقاشی است. آن هم سریع و بدون هیچ استراحتی !
پسرکوچک آن خانم هاج و واج به مادرش نگاه میکرد؛ سپس پرسید:« مامان بهار چه جو ری میتوا نی ا ینقدر پشت سر هم و تند تند تابلوهای به این قشنگی بکشی ؟»
بهار گفت:«خودمم تعجب میکنم آرسام جان؛ آنقدر قدرت انگشتانم زیاده شده که میتوانم هزار تا تابلو را همزمان نقاشی کنم! ن
آرام آرام روی گلدان گلی که نزدیک بهار بود نشستم و از لطافت برگهای گلدان جان تازهای گرفتم.
آرسام که دید مادرش اصلا حواسش به او نیست مشغول با زی با رنگهای بهار شد و بعد به سراغ بازی با برگها ی گلدان آمد که در این موقع فورا راهی بدن آرسام شدم وبه دنبال کشف دنیای ذهنی او شدم. به نقطها ی رسیدم که اشکال مختلفی در حال ورجه وورجه کردن بودند. برای خودش شهر بازیی بود. روی شکل جذر نشستم. سرسره بازی روی آن خیلی کیف میداد. دیدم لازم است که همبازی داشته باشم؛ بنابراین شروع به تکثیر شدن کردم وابتدا به دوتا و بعد چهارتا و … .طولی نکشید که صدها موجود عین خودم تو ی شهر بازی مشغول به بازی کردن شدیم. تعداد وسایل با زی هم خیلی سریع زیاد شد و همهمان را به ذوق آورد. باز کنجکاویام باعث شد تا به دنیای بیرون از ذهن سفر کنم. با اولین سرفه آرسام به بیرو ن پرتاب شدم. به طرز وحشت آور ی کاغذ و کتاب و دفتر اطرافش هوار شده بود. و بعد صدا ی بهار را شنیدم که داشت تلفنی به پدر آرسام میگفت:«نمی دانم چرا امروز اتفاقات عجیبی میافتد! آرسام یکدفعه علاقه اش به ریاضی بیش از قبل شده است و دارد همینجور ریاضیا ت و جبر و هندسه حل میکند. لطفا سریع خودت را به خانه برسان.»
و من آرا م روی برگ سبزی که داخل شیشه رنگی قرار گرفته بود، منتظر رسیدن پدرام، پدر آرسام شدم. در حالی که مشغول تماشای کشیدن نقاشیهای بهار و محاسبات آرسام بودم .
پدر ارسام از راه رسید. میخکو ب سر جایش ایستاد. خانه پر شده بود از ورق و کتاب و تابلوهای رنگارنگ نقاشی؛ به سمت کتاب هایی که دست آرسام بود رفت.ریاضیات زمان دانشجوییاش بود. متوجه شد آرسام تمام مسائل سخت آن کتاب را صحیح و کامل حل کرده است. نمی دانست چه بلایی به سر بهار و آرسام آمده !
رو ی صندلی نشست؛ ودر حالیکه با شیشه رنگی که من رو ی برگ سبز گیاه داخلش نشسته بودم بازی بازی میکرد و به دنبال کشف این تغییرات بود. من هم از فرصت استفاده کردم و برا ی پیدا کردن راز درو نی ذهن پدرام راهی شدم .
همان اتفاقات قبلی و نقاط جذاب روی مغز و زیاد شدن من و تاثیرش در دنیای بیرون، اختراع و ساخت ماشن آلاتی که تا به آن روز به ذهن هیچ کس نرسیده بود.از این که توانایی آدمها را بالا میبردم خوشحال بودم. باید منتظر شخص جدیدی میماندم .
کم کم شهر پر شد از باغبانهای بینظیر، مهندسین برج ساز فلکی، خیاطهای با سلیقه و زبردست. ابتدا همه از بالا رفتن توانایی و استعدادشان احساس رضایت و خوشحالی داشتند. اما بعد از گذشت چند ماه انسانها متوجه شدند که دیگر آدمهای قبلی نیستند. آنها بیشتر شبیه به ربات هوشمند شده بودند. رباتهایی که شادی و آرامش قبل را نداشتند. آنها درک کردند که تنها موفقیت شغلی و پیشرفت علمی برایشان لذت بخش نیست. انها نیازشان خیلی بیشتر از این چیزها بود. محبت، یکدیگر را دوست داشتن، کنار هم بودن، تفریح و خوش گذرا نی؛ همه این چیزها در کنار هم باعث ایجاد یک حس خوب میشد. بنابراین پزشکان متوجه حضور من تو زندگی شان شدند. واکسن مقابله با تغییرات من را کشف کردند. شهر به حالت عا دی برگشت؛ و من فقط به عنوان یک نمونه آزمایشگاهی در لوله آزمایش نگهداری شدم.