با وجود اینکه فرزندانم کار اشتباهی نمیکردند، اما سابق بر این، همیشه کار من عذرخواهی از دوستانم، والدین و حتی بچههای دیگر بود. تا اینکه یک روز، یکی از دوستان قدیمیام به من فهماند که واقعا دلیلی برای عذرخواهی کردن از بقیه مردم ندارم.
این مطلب را مجله کودک، تیم پژوهشی و آموزشی آیقصه از سایت معتبر parents ترجمه و بازنویسی کرده است.

روزی با یکی از دوستان قدیمی در شهر محل تولدم که چندین مایل از محل زندگی ما فاصله دارد ملاقات کردم. عصری پر از عذرخواهیهای من بود.
سر شام به دوستم مدام میگفتم، “متأسفم. ببخشید”. سمت چپ من، پسر کوچکم در حال جیغ و گریه و زاری بود، چون یک مشت ماکارونی به صفحه موبایل چسبیده بود و دیگر نمیتوانست کارتون را واضح ببیند. آنطرف میز، پسر 6 سالهام ابروهایش را درهم کرده بود و سخت در تلاش بود که دختر کوچولوی دوستم را تحت تأثیر قرار دهد. برای اینکه اسباببازیهایش را با او تقسیم کند، آنها را سمت صورت دخترک و تا یک سانتیمتری بینیاش پرتاب میکرد. بعد با مداد رنگی، معادلات درس ریاضیاش را روی برگه منوی رستوران خط خطی کرد و سپس، جوابها را با صدای خیلی بلند برای دوست جدیدش خواند. مغز پیچیده او هنوز قدرت تشخیص فاصله شخصی را نداشت.
همانطور که داشتم سر پسرم غر میزدم که “هیسسس، ساکت باش”، لکههای پنیر را با یک دستمال مچاله شده از روی صفحه تلفنم پاک کردم و دوباره دادمش به فرزند کوچکم که دیگر آرام شده بود.
در طول شام، وقتی مجال تمام کردن حرفم را پیدا نمیکردم و یا نمیتوانستم حرفهای دوستم را که برای بار چهارم یا پنجم یا بیستم تکرار کرده بود بشنوم، بارها و بارها از او عذرخواهی کردم و مدام میگفتم “ببخشید”. چون فقط داشتم بچههایم را میپاییدم و تمام وقت، نگران و در حال عذرخواهی کردن بودم.
آخر شام، پسرم روی پاهای من نشسته و سرش را توی شانههایم فرو کرده بود و بخاطر شلوغی رستوران و اضطرابی که بخاطر پیدا کردن دوست جدید داشت، حسابی کلافه شده بود. و همین نگرانی مرا کمی بیشتر کرد. چرا اینقدر دوست شدن با بقیه برای پسرم سخت بود؟ علیرغم، یا شاید هم با وجود علائم و تشخیص پزشکان و کاردرمانگران مختلف – علائمی چون مشکلات حسی، تشنج، تیک، و تأخیر حرکتی و همچنین داشتن استعداد درخشان – تنها کاری که میتوانستم انجام دهد، دلهره و نگرانی، و البته، عذرخواهی کردن بود.

بعد از شام به پارک محل رفتیم و دختر دوستم را دیدم که مثل یک سیرکباز حرفهای از میلههای میمون بازی آویزان شده بود و میلهها را یکی یکی طی میکرد. دیگر آماده شنیدن حرفهای دوستم بودم و از او پرسیدم، “اوضاع و احوال خانوادهات چطور است؟” اما جواب او را نشنیدم.
در حالی که پسرم پشت سرم داشت گریه میکرد، دوباره گفتم، “شرمنده! ببخشید”.
پسرم با یک دستش، یکی از میلهها را گرفته بود، هر دو پاهایش هنوز روی زمین بود. چشمانش داشت از حدقه میزد بیرون. و در حالی که دستان و پاهایش میلرزید، فریاد زد، “مامان، تورو خدا کمک کن!”
دستانم را به دور او حلقه زدم و در حالی که او داشت از یک میله به میله بعدی حرکت میکرد، او را محکم نگه داشتم و وقتی به آخرین مسیر رسید، بوسیدمش و بعد رهایش کردم.
چند لحظه بعد که با مانع جدیدی برخورد کرد و از من کمک خواست، چشمانش داشت برق میزد. از نظر او، این زمین بازی – که مانندش را هرگز ندیده بود – بزرگترین و سختترین مسیر حرکت جنگجویان نینجا بود. و حال که دوست جدیدش را نظاره کرده که با آنهمه زیبایی و ظرافت، این مسیر را به آخر رسانده، خودش هم باید از ابتدا تا انتهای آن را طی میکرد. اما تنهایی از پسش برنمیآمد. من به او کمک کردم از تمامی موانع بالا برود، از روی آنها رد شود و از آنها عبور کند.
وقتی به پسرم گفتم حرکت در جهت مخالف – که خلاف مسیری که بود که از قبل در ذهنش ترسیم کرده بود – شاید برایش راحتتر باشد، وحشت کرد. سعی کردم آرامش کنم، اما شانههایش را از استرس، سفت کرده بود و صورتش را در هم کشیده بود. چیزی نمانده بود که دچار انفجار عصبی شود.

پسرم را از نگاه دوستم، دخترش، و بچههای دیگری که در زمین بازی در حال بالا رفتن، تاب خوردن، خندیدن و بازی با یکدیگر بودند، تصور کردم، در حالی که فرزند من در میانه مسیر بازی ایستاده بود و خبر نداشت که داد و فریاد و اعتراضات پشت سر هم او باعث شده سایر والدین به ما زل بزنند. بی توجه به اینکه سر راه بعضی از بچهها ایستاده و مانع حرکت آنها شده و یا اینکه، برخی دیگر او را هل داده و براحتی از کنار او رد میشدند. غافل از اینکه شلوارش داشت از کمرش پایین میآمد یا اینکه داشت دماغش را میمالید که یک تیک عصبی بود.
خم شدم، او را در آغوش کشیدم و بوی گرم او را استشمام کردم. در گوشش زمزمه کردم، “چرا به من نمیگویی دقیقا میخواهی چطور این کار را بکنی؟ و بعدش، همان کار را با هم انجام خواهیم داد”.
ما دقیقا همان کار را کردیم، منتها درست بعد از اینکه من از بچهای که پشت سر پسرم داخل صف ایستاده بود و ساعتها منتظر مانده بود تا نوبتش شود عذرخواهی کردم.
ببخشید، ببخشید، ببخشید. هرچه عذرخواهی بلد بودم را همانند آبنبات، نثار تماشاگران این رژه دشوار کردم، به قدری نگران پسرم بودم که اصلا توجهی به پاسخ بچهها یا واکنش والدین دیگر نداشتم. سپس، دوست مهربان، صبور، فهمیده و یار دوران کودکیام، دخترش را صدا کرد تا برای رفتن به خانه آماده شوند، چون نزدیک زمان خوابش بود و بعد، چیزی به من گفت که تقریبا مرا به زانو درآورد.
وقتی پسرم بالاخره احساساتش را بیرون ریخت و بخاطر اینکه نتوانسته بود برای بار دوم، مسیر پر از مانع را قبل از زمان رفتن به خانه تمام کند، زد زیر گریه، در حالی که پسر کوچکم هم با نگرانی و اضطراب، کنار برادرش ایستاده بود، دوباره از دوستم عذرخواهی کردم.
دوستم گفت: “میشه دست از عذرخواهی کردن برداری؟ پسرانت خیلی زیبا هستند و بی عیب.”
البته که هستند.
چطور توانستم در آن لحظه، این موضوع – یعنی همان فکری که بارها و بارها در خانه و هر وقت که به فرزندانم مینگرم و با خود میاندیشم چقدر خوشبختم که چنین بچههایی دارم، از سرم میگذرد – را فراموش کنم؟

قبلا پسرم از لحاظ عاطفی، جسمی، و حسی، با همکلاسیهایش خیلی فرق داشت. اما حال، به کمک تمرینات کاردرمانی و همینطور به این دلیل که دارد بزرگتر میشود، هر روز از نظر جسمی و سطح اعتماد بنفس، قویتر میشود. دوستان فوقالعادهای پیدا کرده است. او در حال یادگیری استراتژیهای عاطفی جدید است که به او در مواجهه با جهان اطرافش کمک خواهد کرد. همزمان، من هم یاد گرفتم که مهمترین کار من به عنوان یک مادر، عذرخواهی کردن از دیگران بخاطر تفاوت فرزندانم با دیگران نیست.
البته که من همیشه نگران رفاه و آسایش آنها خواهم بود. همه ما پدر و مادرها این دغدغه را داریم – و باید همیشه و در همه حال، بزرگترین مدافعان فرزندان خود باشیم. اما ارزشمندترین چیزی که میتوانم به پسر بزرگم – و برادرش – بیاموزم این است که او هیچ مشکلی ندارد و همه کارهایش درست است.
میتوانم به او یادآوری کنم زمانی که در مهد کودک بود، خودش بتنهایی کتابی در مورد خورشید – با مداد رنگی نارنجی و زرد – درست کرده که آنقدر بقیه بچهها از آن خوششان آمده بود که سر اینکه کدام یک از آنها میتواند کتاب را با خود به خانه ببرد با هم بحثشان شده بود. میتوانم به او یادآوری کنم که برادر کوچکش فکر میکند که خورشید هر روز از سمت بردارش طلوع کرده و غروب میکند و این بیانگر تحسین این کودک نوپا از برادر قهرمانش است. میتوانم به او یادآوری کنم – همانطور که والدین خودم هم همین کار را برای من کردند – که او مدام با حرفهای عاقلانه، شوخ طبعی، و شیوه خاص خود برای طی مسیر جنگجویان نینجا با عزمی راسخ در حیاط پشت خانه، من و پدرش را به هیجان میآورد.

من کاملا از این موضوع آگاهم و هر روز و همیشه سعی کردهام همین کار را بکنم. تا آن روز سرنوشتساز از ماه ژوئیه که پسرم را در آن زمین بازی شهری که از خانه خودمان خیلی دور بود، ناامید کردم. تا روزی که دوست قدیمیام، مسأله را کامل برایم روشن کرد – و من فهمیدم که عذرخواهیهای من، ریشه در ضعف و اعتمادبنفس پایین خودم دارد، چراکه خودم هم در زمان کودکی، با بقیه همسالانم خیلی فرق داشتم.
به او گفتم، “متشکرم”، که البته این واژه گویای عمق قدردانی من از او نبود. همانطور که ماشین آنها در حال دور شدن بود، برایشان دست تکان دادم. سمت پسرانم برگشتم. گریه پسر بزرگم تمام شده بود و مسیر پر از مانع را کاملا فراموش کرده بود. “مامان، بیا با هم از تپه غل بخوریم و برویم پایین!”
دهنم را باز کردم تا به آنها بگویم که باید برویم خانه. خورشد در حال پایین رفتن در افق بود؛ به زودی هوا تاریک میشد. اما در عوض، گونههای سرخ آنها را بوسیدم و از تپه غل خوردم به سمت پایین و گذاشتم خندهام با فریاد از روی خوشحالی آنها در هم پیچیده شود، بدون اینکه لحظهای با خود فکر کنم بقیه دارند به ما نگاه میکنند.