این اثر در بخش «قصه» مسابقهی «من و ویروس» پذیرفته شده است.
اگر این اثر را دوست دارید، میتوانید در پایین همین پست، آن را لایک کنید و یا نظرتان را بنویسید.
| برای شرکت در مسابقه اینجا را بخوانید |
| دیگر آثار شرکتکننده در مسابقه را اینجا ببینید |
ماجرای من و ویروس
من، بعد از بازی زیر باران، با لباسهای خیسم وارد خانه شدم و شروع به عطسه کردم. مادرم، سراسیمه به سمتم دوید و سریع، لباسهایم را عوض کرد و مرا محکم لای پتو پیچید. او، با عصبانیت گفت: “زود، داخل تختت دراز بکش و از اتاقت بیرون نیا”. من، هم، در حالی که اشک میریختم به اتاقم رفتم و دائما به خوردن سوپ اجباری و داروهای تلخ و بدتر از همه، دکتر رفتن و آمپولهای دردناک فکر میکردم. امّا، انگار، این بار، در خانهی ما شرایط فوق العاده بحرانی اعلام کرده بودند. مامانم میگفت: “اگر کرونا گرفته باشد چه کار کنیم”؟ او و بابا لباس آدم فضاییها را پوشیده بودند. ماسک و دستکش، هم، داشتند. آنها، ناراحت و نگران، به این طرف و آن طرف میدویدند و دائما، یک سری، مایع را روی سطوح و هوا اسپری میکردند. پدر و مادرم، فقط، از ویروس کرونا که خیلیها را بیمار کرده و باعث تعطیلی مهدکودکها، مدارس و شرکتها شده است و این که چقدر همه از این ویروس میترسند، حرف میزدند. حتی، پدرم، هم که فقط جمعهها تعطیل بود باید کارهایش را در منزل انجام میداد. صحبتهای آنها، تلفن زدن به دکتر برای ویزیتم در خانه و وحشت از وجود این ویروس در بدنم که فکر کنم باید پسرعموی ویروس آنفولانزا باشد باعث شد که ترس عجیبی سراسر وجودم را احاطه کند. آن قدر، بدنم میلرزید که صدای تکان خوردن استخوانهایم را میشنیدم. وقتی دکتر آمد تا من را معاینه کند مثل جوجه میلرزیدم و سرفه میکردم. مادرم، با ناراحتی گفت:”اولش، فقط، عطسه میکرد. امّا، نمی دانم چرا الان، سرفه میکند”؟ دکتر جواب داد:” بوی مواد ضدعفونیکننده باعث سرفهاش شدهاست. چیز مهمی نیست. ولی، چون، منشاء بیماریش ویروسی است به آنتی بیوتیک جواب نمیدهد و باید آمپولش بزنم”. مادرم پرسید: “کرونا دارد”؟ دکتر جواب داد: ” هر بیماری ویروسیای که کرونا نیست. این، فقط، یک سرماخوردگی ساده است که با استراحت و آمپول برطرف میشود”. من، بعد از آن، با حال بد و درد ناشی از تزریق آمپول و از همه بدتر، ترس از این که کرونا به سراغم بیاید آن قدر، بیصدا اشک ریختم تا خوابم برد. امّا، خوابی که دیدم تلخی، غصّههای آن روز را از یادم برد. خواب دیدم که ستاد کل انتخاب قهرمانهای کیهانی مرا به عنوان اَبَرقهرمان کهکشانی انتخاب کردند و قرار هست که من با ویروس کرونا که خیلی همه را ترساندهاست، روبرو شوم. پس، من، هم، سوار سفینهی فضاییم شدم و پس از گردش کردن در فضا و کمک گرفتن از آدمفضاییها و چرخیدن دور همهی سیارههای منظومهی شمسی و سُر خوردن روی حلقهی دور زُحل توانستم با محمولهی ماسک، دستکش، مواد ضدعفونیکننده و دستور العمل جادویی به زمین برگردم. من، پس از بازگشت به زمین به همهی خانوادهها، محتوای آن نوشته را توضیح دادم و گفتم که: “حتما، دستهایتان را با آب و صابون بشویید، از تجمع در جاهای شلوغ، دست دادن و روبوسی پرهیز کنید”. من، بعد از توضیح دادن، افراد بیمار را برداشتم و به بیمارستان مخصوصم که توسط رباتها اداره میشد، بردم و با بستری کردنشان در بخش مراقبتهای ویژه و عبور دادن مکرر آنها از ستون انرژی لیزر ضد کرونا و تزریق واکسن، وضعیت آنها را تا با بهبودی کامل مورد بررسی قرار دادم تا بالاخره از آنجا مرخص شوند. ولی، بزرگترین مشکل من با ویروس کرونا وقتی بود که آنها خودشان را توی سطوح پنهان میکردند امّا، من سعی کردم تفنگ مخصوصم را که حاوی مواد ضدعفونیکننده بود را با فشار روی سطوح بگیرم تا آنها نابود شوند. من، پس از موفقیت در این عملیات، مورد تشویق همه قرار گرفتم و با صدای دست زدن آنها از خواب بیدار شدم. من، پس از بیداری، با خوشحالی به سمت پدر و مادرم دویدم و خواب جدیدم را برای آنها تعریف کردم. مادرم، هم، شروع به نوشتن خوابم کرد و پدرم، نیز، برای آن، نقاشی کشید. من، هم، دوست دارم وقتی که بزرگ شدم برای بچّهها کتاب داستانهایی بنویسم که قصّههای فراوان با عکسهای جذّاب داشته باشد. ما، پس از آن، شروع به خانهتکانی کردیم و ضمن کار کردن شعر میخواندیم و میخندیدیم. پس از پایان کار و خوردن دست پخت خوب مامان، من و بابا، با هم یک ماشین کوچولو ساختیم و با همدیگر بازی کردیم. شب، بعد از این که پدر و مادرم داستان جدیدی را برایم خواندند. من، باز هم به کرونا فکر میکردم و با خودم گفتم: اگر من جای این ویروس بودم سعی میکردم روش زندگیم را عوض کنم. چون بابا و مامان همیشه میگویند: “ویروسها و باکتریهای خوب که به انسانها خدمت میکنند هم، وجود دارند”. پس، سعی میکردم هیچ محیطی را آلوده نکنم و باعث بیماری هیچ کس نشوم تا همه بتوانند از یک فضای پاک لذّت ببرند و شادی و لبخند مهمان زندگی تمام ساکنان زمین و کُل کائنات باشد. من، برای رسیدن به این آرزو لحظهشماری میکنم و به قول پدر و مادرم، اول همهی کارها را با نام تو آغاز میکنم و پایان آن، هم، الهی به امید تو.