✍️ نوشتهی فریناز مختاری
🎙 قصهگو: مرضیه پورمرشد
👩🎨 تصویرگر: مجتبی حیدرپناه
متن قصه:
مونا یه دختر کوچولوی ۹ ساله است. اون تازه تو کتابهای درسیشون با کوههای آتشفشان آشنا شده و دوست داره یکی از اونا رو از نزدیک ببینه. اون روز وقتی مونا داشت از مدرسه به خونه برمیگشت، دست کرد توی جیب مانتوش و دو تا سکه درآورد، تا سوار تاکسی بشه و به خونه برگرده. اما ناگهان سکهها از دست مونا افتادن و قل خوردن و رفتن توی گودال عمیق. مونا هرچی سعی کرد سکهها رو از توی گودال دربیاره، موفق نشد.
صدای عجیبی از توی گودال شنیده میشد. مونا ترسید و پا به فرار گذاشت. اما تمام شب فکرش درگیر اون صدا بود.
فردای اون روز مونا به همراه دوستش، سوفیا، از مدرسه برمیگشت. دوباره نزدیک همون گودال که رسیدن، سیبی که توی دستهای سوفیا بود قل خورد و افتاد توی گودال. سوفیا خم شد تا سیب رو ورداره اما یهدفعه مونا فریاد زد و گفت: «نه! نزدیک نشو! اون یه آتشفشانه.»
سوفیا گفت: «چی میگی؟ آتشفشان که یک کوهه. اما این فقط یه گودال کوچولوئه.»
مونا با ترس گفت: «خب! شاید این آتشفشان از هنوز بزرگ نشده و تازه داره به دنیا میاد.»
سوفیا گفت: «از کجا میدونی؟»
مونا جواب داد: «آخه همین دیروز سکههای منو قورت داد و تا خواستم درشون بیارم یه صدای عجیبی شنیدم.»
سوفیا که نمیتونست حرفای مونا رو باور کنه، خم شد تا سیبش رو ورداره، اما یهو اونم صدای عجیبی که مونا گفته بود رو شنید. یه دفعه هر دو پا به فرار گذاشتن. توی راه به این فکر میکردن که چطور میتونن شهر رو از شر این آتشفشان کوچولو نجات بدن. چطور جلوی رشدش رو بگیرن، چطور به بقیه بفهمونن چه خطری داره تهدیدشون میکنه.
فردای اون روز سر زنگ جغرافیا، سوفیا و مونا دستشون رو بلند کردن تا سوالهایی که در مورد آتشفشان افسانهایشون داشتن، از خانم معلم بپرسن.
«چطور یه آتشفشان به وجود میاد؟»
«چطور میشه یه آتشفشان رو از بین برد؟»
«چطور میشه از یه آتشفشان مواظبت کرد؟»
«چطور میشه یه آتشفشان رو وسط یه کوچه چال کرد؟»
خانم معلم از سوالهای مونا و سوفیا تعجب کرده بود. ولی برای بعضی از اونها هیچ جوابی نداشت.
اون روز مونا و سوفیا سراغ آتشفشان کوچولوشون رفتن. دیدن دهانهی اون بزرگتر از روزهای قبل شده. اونا ترسیدن و سریع خودشون رو به خونه رسوندن.
اون شب مونا از برادر بزرگترش پرسید: «اگه یه روزی بفهمی یه آتشفشان توی کوچهپشتی داره فعال میشه، چیکار میکنی؟»
برادرش که حرفش رو باور نکرده بود، خندید و گفت: «فوتش میکنم تا خاموش شه.»
مونا عصبانی شد و از برادرش خواست تا جدی باشه. برادرش هم گفت: «نمیدونم. شاید زنگ بزنم به آتشنشانی.»
مونا خوشحال شد. فردای اون روز مونا و سوفیا تصمیم گرفتن به ایستگاه آتشنشانی نزدیک مدرسه برن. اونا هرچقدر تلاش کردن، موفق نشدن مامورهای آتشنشانی رو متقاعد کنن که یه آتشفشان پیدا کردن. یکی از مامورهای آتشنشانی وقتی اصرارهای این دو نفر رو دید، راضی شد همراهشون بره و به آتشفشان کشف شدهشون رسیدگی کنه.
اونا وقتی به گودال رسیدن، دیدن که گودال بزرگتر شده و آب با شدت از اون فوران میکنه. سوفیا و مونا فریاد کردن و گفتن: «آتشفشان فوران کرده.» بعد پشت مامور آتشنشانی قایم شدن.
مامور آتشنشانی با دیدن آتشفشان افسانهای خندید و گفت: «نترسید! اون آتشفشان نیست. لولهی آب ترکیده! اما شما با این کارتون شهر رو نجات دادید. نمیدونید چه کمک بزرگی کردید. من الان خیلی سریع این مشکل رو حل میکنم. نگران نباشید!»
مونا و سوفیا به هم نگاه کردن با تعجب به آتشفشانی که آب فوران میکرد، خیره شدن. بعد هم متوجه شدن آتشفشان از کوه میاد، نه از چالهی وسط خیابون!